سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حیات قرانی

دو برادر به پشتِ بام رفتند پسر برادرش را
خوابانید و کارد به گلویش گذاشت و سرش را برید

یکی از اصحابِ رسولِ خدا حضرت محمّد
صلّی الله علیه و آله و سلّم، دوست داشت که آن حضرت را به خانه اش دعوت کند. به
همین خاطر یک روز به همسرش گفت:
« آماده باش که امروز می خواهم، پیامبر
را به خانه دعوت نمایم.
» پس از آن، مرد بزغاله ای را کشت و همسرش مشغولِ
پختن آن شد و خودش نیز به دنبالِ پیغمبر رفت. وقتی که او بزغاله می کشت یکی از دو
پسرش شاهد ماجرا بود. در غیاب پدر، آن پسر به برادرش گفت: «
نبودی تا
ببینی پدر چگونه بزغاله را کشت، می خواهی به تو نشان بدهم؟
» برادر پاسخ
داد: آری دو برادر به پشتِ بام رفتند پسر برادرش را خوابانید و کارد به گلویش
گذاشت و سرش را برید. در همین موقع مادر متوجه ماجرا شد و فریاد زد:
« چه می
کنی؟» پسر ترسید و از طرف دیگر بام فرار کرد و به زمین افتاد و مُرد. زن گریان و
نالان شد و به عزاداری مشغول شد. پس از مدتی، رسول اکرم و مرد وارد خانه شدند. زن
ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد و در پایان گفت: این ماجرا را به رسولِ خدا مگو،
مبادا آن حضرت متأثّر شود.»
سپس زن جنازه ی دو پسر را پیچید تا پس از رفتن پیامبر ص، آنها را دفن کند. «جبرئیل» بر پیامبر
نازل شد و عرض کرد.
«ای رسولِ خدا، به میزبان بفرمائید تا پسرهایت
نیایند، من غذا نمی خورم.
» رسول خدا به مرد فرمود: «پسرهایت
را بیاور.»
مرد عرض کرد: « به آنها دسترسی ندارم شما غذا میل
بفرمائید.
» پیامبر فرمود: « این طور نمی شود. امر خداوند چنین است.» بالاخره مرد
اقرار کرد که پسرانش کشته شده اند. حضرت فرمود:
« جنازه ها را
بیاور.
» مرد جنازه ها را آورد. پیغمبر دعایی خواند، بچّه ها زنده شدند و در
اتاق با رسولِ اکرم هم خوراک گردیدند
.

 

 


+نوشته شده در جمعه 88/10/11ساعت 11:27 صبحتوسط | نظرات ( ) |