دو برادر به پشتِ بام رفتند پسر برادرش را خوابانید و کارد به گلویش گذاشت و سرش را برید
یکی از اصحابِ رسولِ خدا حضرت محمّد صلّی الله علیه و آله و سلّم، دوست داشت که آن حضرت را به خانه اش دعوت کند. به همین خاطر یک روز به همسرش گفت: « آماده باش که امروز می خواهم، پیامبر را به خانه دعوت نمایم.» پس از آن، مرد بزغاله ای را کشت و همسرش مشغولِ پختن آن شد و خودش نیز به دنبالِ پیغمبر رفت. وقتی که او بزغاله می کشت یکی از دو پسرش شاهد ماجرا بود. در غیاب پدر، آن پسر به برادرش گفت: « نبودی تا ببینی پدر چگونه بزغاله را کشت، می خواهی به تو نشان بدهم؟» برادر پاسخ داد: آری دو برادر به پشتِ بام رفتند پسر برادرش را خوابانید و کارد به گلویش گذاشت و سرش را برید. در همین موقع مادر متوجه ماجرا شد و فریاد زد: « چه می کنی؟» پسر ترسید و از طرف دیگر بام فرار کرد و به زمین افتاد و مُرد. زن گریان و نالان شد و به عزاداری مشغول شد. پس از مدتی، رسول اکرم و مرد وارد خانه شدند. زن ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد و در پایان گفت: این ماجرا را به رسولِ خدا مگو، مبادا آن حضرت متأثّر شود.» سپس زن جنازه ی دو پسر را پیچید تا پس از رفتن پیامبر ص، آنها را دفن کند. «جبرئیل» بر پیامبر نازل شد و عرض کرد. «ای رسولِ خدا، به میزبان بفرمائید تا پسرهایت نیایند، من غذا نمی خورم.» رسول خدا به مرد فرمود: «پسرهایت را بیاور.» مرد عرض کرد: « به آنها دسترسی ندارم شما غذا میل بفرمائید.» پیامبر فرمود: « این طور نمی شود. امر خداوند چنین است.» بالاخره مرد اقرار کرد که پسرانش کشته شده اند. حضرت فرمود: « جنازه ها را بیاور.» مرد جنازه ها را آورد. پیغمبر دعایی خواند، بچّه ها زنده شدند و در اتاق با رسولِ اکرم هم خوراک گردیدند.
+نوشته شده در جمعه 88/10/11ساعت 11:27 صبحتوسط | نظرات ( )
|
ABOUT
انس وبهره مندی از قرآن، با رویکرد تحقق آن درزندگی ورفتار