سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حیات قرانی

آن اتفاق بیش از آنچه بتوان تصورش را کرد، غافلگیر کننده بود و حالا که پیرمرد داشت راه حمام تا خانه‌اش را زیر آفتاب داغ طی می‌کرد، نمی‌دانست به درستی چه حسی دارد. شاید کمی ناراحت بود.

«نه، چرا ناراحت؟ مگر نه اینکه همیشه آرزوی دیدنش را داشتم؟»

این را پیرمرد با خودش زمزمه کرد وقتی که پیچ کوچه را رد می‌کرد.

شادی؟ شاید این حس شادی بود که داشت وجودش را به هم می‌فشرد.

«شادی هست، اما خجالت هم هست، شاید اگر این‌قدر پیر و حواس پرت نشده بودم، زودتر او را می‌شناختم. آن وقت دیگر…»

پسر بچه‌ای از کنار پیرمرد رد شد و خیره او را نگاه کرد: خل دیوونه، با خودش حرف می‌زنه.

پیرمردی که در احساسش گم شد <\/h1>

آن اتفاق بیش از آنچه بتوان تصورش را کرد، غافلگیر کننده بود و حالا که پیرمرد داشت راه حمام تا خانه‌اش را زیر آفتاب داغ طی می‌کرد، نمی‌دانست به درستی چه حسی دارد. شاید کمی ناراحت بود.

«نه، چرا ناراحت؟ مگر نه اینکه همیشه آرزوی دیدنش را داشتم؟»

این را پیرمرد با خودش زمزمه کرد وقتی که پیچ کوچه را رد می‌کرد.

شادی؟ شاید این حس شادی بود که داشت وجودش را به هم می‌فشرد.

«شادی هست، اما خجالت هم هست، شاید اگر این‌قدر پیر و حواس پرت نشده بودم، زودتر او را می‌شناختم. آن وقت دیگر…»

پسر بچه‌ای از کنار پیرمرد رد شد و خیره او را نگاه کرد: خل دیوونه، با خودش حرف می‌زنه.

«… چقدر دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. همیشه با خودم فکر می‌کردم در مقابل او چگونه باید رفتار کنم. با احترام، مؤدب، مبادا حرفی بزنم که او را برنجانم»

آن چند باری که پیرمرد او را دیده بود، در مراسم گوناگون بود. بنابراین در میان آن همه جمعیت، فقط توانسته بود از دور چهره او را ببیند.

توی حمام وقتی کیسه را به آن مرد داده بود تا پشتش را کیسه کند، سعی کرده بود به یاد بیاورد او را کجا دیده است. چهره مرد به نظرش آشنا آمده بود. اما در آن لحظه نتوانسته بود چیزی به خاطر بیاورد. بعد تلاش کرده بود ذهنش را به کار بیندازد. چشمانش را بسته بود حس کرده بود که باید جای شلوغی با او مواجه شده باشد... سر و صدا هم بوده... باز هم فکر کرد... چشم‌های غمناکی را دید... خدایا کجا بود... داشت کم کم نگران می‌شد... احساس کرده بود در وجودش برای این مرد احترام زیادی قائل است... برای این چهره‌ای که داشت توی ذهنش پررنگ می‌شد.

پیرمرد به یکباره برگشته و با وسواسی دقیق در آن چهره نگاه کرده بود. بعد آهی از سر پشیمانی کشید، و با دو دست صورتش را پوشانده بود.

«شما پیشوای ما هستید... درست است؟ ... پیشوای هشتم... وای مرا ببخشید...»

این را با لکنت زبان گفته بود.

«مگر چه اتفاقی افتاده... چرا باید تو را ببخشم...»

«ترا به خدا بگویید که مرا می‌بخشید... این را به من بدهید. دیگر لازم نیست دست به پشت من بزنید... خدا می‌داند که چقدر خجالت زده‌ام»

پیشوا از او دلجویی کرده بود و به کیسه کشیدن پشت او ادامه داده بود. پیرمرد از شرمندگی خود را باخته بود. اما در مقابل هم نمی‌توانست دست پیشوا را به زور بگیرد. نمی‌خواست بی‌احترامی کرده باشد. فقط با نگاه‌های ملتمسانه به او نگاه می‌کرد اما پیشوا می‌خواست کار خودش را بکند.

حالا داشت به خانه‌اش بر می‌گشت، درست همان اتفاقی روی داده بود که همیشه آرزویش را داشت. حیف اگر زودتر او را به جا می‌آورد... هر چه می‌کوشید نمی‌توانست این اتفاق را باور کند.... نه باور کردنی نبود.

منبع:

مناقب؛ ابن شهر آشوب، ج 4


+نوشته شده در جمعه 88/8/8ساعت 4:26 عصرتوسط | نظرات ( ) |