سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حیات قرانی

 به زندان مراجعه کردم و با زندانیان مدارا و محبّت نمودم تا مرا نزد او بردند. او را مردی با فهم و خردمند یافتم، پرسیدم داستان تو چیست؟ گفت: در شام در محلی که می‌گویند سر مقدّس سیّدالشهداء حسین‌بن‌علی علیهما السّلام را در آنجا نصب کرده بودند

در سامرا خبر شدم که مردی را با قید و بند از شام آورده و در اینجا زندانی کرده‌اند، و می‌گویند مدّعی پیامبر شده است. به زندان مراجعه کردم و با زندانیان مدارا و محبّت نمودم تا مرا نزد او بردند. او را مردی با فهم و خردمند یافتم، پرسیدم داستان تو چیست؟ گفت: در شام در محلی که می‌گویند سر مقدّس سیّدالشهداء حسین‌بن‌علی علیهما السّلام را در آنجا نصب کرده بودند ( محلی است معروف به رأس‌الحسین) عبادت می‌کردم، یک شب در حالی‌که به ذکر خدا مشغول بودم ناگهان شخصی را جلوی خود دیدم که به من گفت: برخیز. برخاستم و به همراه او چند قدمی می پیمودم، دیدم در مسجد کوفه هستیم، از من پرسید: این مسجد را می‌شناسی؟ گفتم: آری مسجد کوفه است. در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم، باز اندکی راه رفتیم، دیدم در مسجد پیامبر (ص) در مدینه هستیم، تربت پیامبر را زیارت کردیم، و در مسجد نماز خواندیم و بیرون آمدیم. اندکی دیگر رفتیم، دیدم در مکه در خانه‌ی خدا هستیم؛ طواف کردیم و بیرون آمدیم و اندکی دیگر پیمودیم خود را در شام در جای خود یافتم و آن شخص از نظرم پنهان شد. از آنچه دیده بودم در تعجّب و شگفتی ماندم، تا یک سال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرت و ماجرا که سال پیش دیده بودم به همان شکل تکرار شد. امّا این بار وقتی می‌خواست از من جدا شود او را سوگند دادم که خود را معرفی کند، فرمود: من « محمّد‌بن‌علی‌بن‌موسی‌بن‌جعفر‌بن‌محمّدبن‌علی‌بن‌الحسین‌بن‌علی‌بن‌ابیطالب» هستم. این داستان را برای برخی نقل کردم، و خبر آن به « محمّد‌بن‌عبدالملک زیات» وزیر معتصم عباسی رسید، فرمان داد مرا در قید و بند به اینجا آورند و زندانی سازند، و به دروغ شایع کردند که من ادّعای پیامبری کرده‌ام. «‌علی‌بن‌خالد» می‌گوید به او گفتم: می‌خواهی ماجرای تو را به « زیات» بنویسم تا اگر از حقیقت ماجرا مطّلع نیست مطّلع شود؟ گفت: بنویس. داستان را به « زیات» نوشتم در پشت همان نامه‌ی من پاسخ داد: به او بگو از کسی که یک شبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکّه برده و بازگردانده است بخواهد از زندان نجاتش دهد. از این پاسخ اندوهگین شدم، و فردای آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگویم و او را به صبر و شکیبائی توصیه نمایم. امّا دیدم زندانبانان و پاسبانان و بسیاری دیگر ناراحت و مضطربند؛ پرسیدم: چه شده است؟ گفتند: مردی که ادّعای پیامبری داشت، دیشب از زندان بیرون رفته و نمی‌دانیم چگونه رفته است؟ به زمین فرو رفته و یا به آسمان پرواز کرده است؟ و هر چه جستجو کردند اثری از او به دست نیاوردند.


+نوشته شده در سه شنبه 88/8/26ساعت 9:19 عصرتوسط | نظرات ( ) |