سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حیات قرانی

روزی یکی از غلامان خود را بالای سرش نگهداشت و به او گفت:« به محض اینکه جعفربن محمد (امام صادق علیه السلام ) بر من وارد گردید، گردنش را بزن»

منصور دوانیقی(عبدالله)، روزی یکی از غلامان خود را بالای سرش نگهداشت و به او گفت:« به محض اینکه جعفربن محمد (امام صادق علیه السلام ) بر من وارد گردید، گردنش را بزن» [طبق ترتیب اجباری قبلی، بنا بود که امام صادق علیه السلام نزد منصور دوانیقی بیاید] امام بر منصور وارد شد، و به چهره منصور نگاه کرد، و زیر لب چیزی (دعایی) را می خواند، سپس آشکار کرد و گفت:« یا مَن یَکفِی خَلقَهُ کُلّهم و لایَکفِیه اَحَدٌ ، اِکفنی شَرَّ عبدالله ؛ ای آن کسی که امور همه خلقش را کفایت می کند، ولی احدی او را کفایت نمی کند، مرا از شر منصور دوانیقی، کفایت کن» منصور (دید امام صادق علیه السلام وارد شد ولی غلامش کاری نکرد) به جایگاه غلام نگریست،او را ندید،غلام نیز منصور را نمی دید،در این هنگام (بر اثر وحشت، حالت منصور دگرگون شد) واز امام معذرت خواست وعرض کرد:«من شما را در این گرما به زحمت و رنج انداختم، به خانه خود بازگردید» امام صادق علیه السلام رفت،آنگاه منصورغلامش را دید، به او گفت:«چرا دستورم را اجرا نکردی؟» (یعنی گردن امام را طبق فرمان قبلی نزدی؟) غلام در جواب گفت:«به خدا سوگند من جعفربن محمد(امام صادق) را ندیدم،چیزی آمد و بین من و او حایل گردید» منصور(دریافت، امداد غیبی الهی، در کار بوده و امام را حفظ کرده است) به غلامش گفت:«این جریان را به هیچ کس نگو، سوگند به خدا اگر برای کسی نقل کنی قطعاً تو را خواهم کشت»


+نوشته شده در یکشنبه 88/8/24ساعت 3:55 عصرتوسط | نظرات ( ) |