سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حیات قرانی

آن دو جوان آمریکایی گفتند: وقتی که ما در یکی از دانشگاه های آمریکا مشغول تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس خلأ می کردیم. با اشاره به سینه اش گفت: احساس می کردم که اینجا خالی است. سپس خیال کردم که این خلأ و کمبود ناشی از غریزه جنسی است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلأ پر می گردد. از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم که با همدیگر ازدواج کنیم؛ امّا پس از ازدواج

آیت الله مصباح یزدی : شخصی مورد اطمینان و وثوق برایم نقل کرد که در مشهد مقدّس و در منزل یکی از دوستان با دو دانشجوی آمریکایی که زن و شوهر بودند ملاقات کردم. برای آن دو، داستان شگفت آوری رخ داده بود که به تقاضای میزبان آن داستان را برای ما نقل کردند: آن دو جوان آمریکایی گفتند: وقتی که ما در یکی از دانشگاه های آمریکا مشغول تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس خلأ می کردیم. با اشاره به سینه اش گفت: احساس می کردم که اینجا خالی است. سپس خیال کردم که این خلأ و کمبود ناشی از غریزه جنسی است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلأ پر می گردد. از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم که با همدیگر ازدواج کنیم؛ امّا پس از ازدواج نیز آن خلأ پر نشد و کما کان آن کمبود و خلأ را در خود احساس می کردیم. از این امر سخت ناراحت گشتم و با این که به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمایلی به او نشان نمی دادم و گاهی حتّی حوصله صحبت کردن با او را هم نداشتم. روزی برای عذرخواهی به او گفتم: اگر گاهی می نگری که من حال خاصّی دارم و از شما دوری می گزینم، خیال نکنید که علاقه ای به شما ندارم؛ بلکه این ناراحتی و افسردگی و احساس خلأ از دوران دانشجویی در من بوده و تاکنون رفع نشده است و هراز چند گاه بدان مبتلا می گردم. همسرم گفت: اتّفاقاً من نیز چنین حالتی دارم. پس از آن گفتگو، پی بردم که احساس خلأ درونی درک مشترک هر دوی ماست، و در نتیجه تصمیم گرفتیم که برای رفع آن چاره ای بیندیشیم. در آغاز، بنا گذاشتیم که بیشتر به کلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به مسائل معنوی بپردازیم، شاید آن خلأ برطرف گردد. ارتباطمان را با کلیسا و مسائل معنوی گسترش دادیم و در آن زمینه، کتاب هایی را نیز مطالعه کردیم؛ امّآ آن خلأ و عطش معنوی رفع نشد. چون شنیده بودیم که در کشورهای شرقی، به خصوص چین و هندوستان، مذاهبی وجود دارند که مردم را به ریاضت و انجام تمرین های ویژه ای برای رسیدن به حقیقت دعوت می کنند، تصمیم گرفتیم که به آن کشورها سفر کنیم؛ و چون چین، از دیگر کشورهای شرقی، به آمریکا نزدیک تر است ابتدا به چین سفر کردیم. در چین، از مسؤولان سفارت آمریکا درخواست کردیم کسانی را که در آن کشور در زمینة مسائل معنوی و ریاضت کشی سرآمدند به ما معرفی کنند و آن ها شخصی را به ما معرفی کردند که گفته می شد رهبر روحانیون مذهبی چین و بزرگترین شخصیت معنوی آن کشور است. با کمک سفارت، موفق شدیم نزد او برویم و با راهنمایی و کمک او مدّتی به ریاضت مشغول شدیم؛ امّا کمبود معنوی و خلأ درونی مان برطرف نگردید. از چین به تبّت رفتیم و در آنجا و در دامنه های کوه هیمالیا معبدهایی بود که عده ای در آن ها به عبادت و ریاضت می پرداختند. به ما اجازه دادند که به یکی از معبدها راه یابیم و مدّتی را به ریاضت بپردازیم. ریاضت هایی که آنجا متحمل می شدیم بسیار سخت بود، از جمله چهل شب روی تختی که روی آن میخ های تیزی کوبیده بودند، می خوابیدیم. پس از گذراندن مدّتی در آنجا و انجام ریاضت ها و عبادت، باز احساس کردیم خلأ درونی ما کماکان باقی است و رفع نگردیده. از آنجا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان زیادی تماس گرفتیم و مدّتی در آنجا به ریاضت پرداختیم، امّا نتیجه نگرفتیم و مأیوس گردیدیم. بالاخره این تصور در ما پدید آمد که اصلاً در عالم حقیقت واقعیتی نیست که بتواند خلأ درونی انسان را اشباع کند. نا امیدانه تصمیم گرفتیم که از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس آمریکا رهسپار گردیم. از هندوستان به پاکستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبی یافتیم که نمونة آن را تاکنون مشاهده نکرده بودیم. در وسط شهر ساختمانی جالب و با شکوه با گنبد و گلدسته های طلا که پیوسته انبوهی از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب کرد. سؤال کردم: اینجا چه خبر است و این مردم چه دینی دارند؟ گفتند: این مردم مسلمانند و کتاب مذهبی آنان قرآن است و در این شهر و این ساختمان یکی از رهبران مذهبی آن ها که به او امام می گویند دفن شده است. پرسیدم: امام کیست و چه می کند؟ گفتند: امام انسان کاملی است که به عالی ترین مراحل کمال انسانی رسیده است و او با رسیدن به آن مقام، دیگر مرگی ندارد و پس از رخت بر بستن از دنیا نیز زنده است. چون این مسلمانان چنین اعتقادی دارند، به زیارت ایشان می روند و با عرض ادب و احترام حاجت می خواهند و امام حاجت آن ها را برآورده می سازد. گفتم: قسمت های برجسته ای از قرآن را برای مانقل کنید؟ به ما گفتند: در یکی از آیات قرآن آمده است که هر چیزی خداوند را تسبیح می گوید! آن سخنان برای مامعمایی شد که چطور با این که امام آن ها مرده است، باز او را زنده می دانند و به علاوه، معتقدند که همه چیز، حتّی کوه ها و درختان، خدا را تسبیح می گویند؟ باور نکردیم و تصمیم گرفتیم برای تماشا وارد مشهد رضوی شویم. در صحن، یکی از خادمان که وسیله ای شبیه چماق با روکش نقره در دست داشت، وقتی متوجه شد ما خارجی هستیم از ورودمان به صحن جلوگیری کرد و گفت: ورود خارجی ممنوع است! گفتم: ما چندین هزار کیلومتر در دنیا سفر کرده ایم و به اماکن گوناگونی وارد شده ایم و هیچ کجا به ما نگفتند که ورود خارجی ممنوع است، چرا شما از ورود ما جلوگیری می کنید؟ قصد ما تنها تماشای این محل است و نیّت بدی نداریم. هر چه اصرار کردم فایده ای نبخشید و از ورود ما جلوگیری کردند و ما با ناراحتی از آنجا دور شدیم و در آن حوالی روبروی مسافرخانه ای لب جوی آب نشستیم و مدّتی من به فکر فرو رفتم که نکند در عالم حقیقتی باشد که در اینجا نهان است و ما نشناسیم؟ ما که آن همه زحمت و ریاضت را تحمّل کرده و نتیجه ای نگرفته ایم، اگر در اینجا خبری باشد و آنان ما را راه ندادند که از آن مطلع گردیم، برایمان سخت حسرت آور و رنج آور است که با آن همه زحمت، تلاش و تحمّل رنج سفر از رسیدن به آن حقیقت محروم بمانیم. بی اختیار گریه ام گرفت و مدّتی گریستم. ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد کسی که آنجا مدفون است، یا امام و انسان کامل است و آن ها راست می گویند، یا دروغ می گویند و او انسان کامل نیست. اگر آن ها راست بگویند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش می داند که ما به دنبال چه هدفی این همه راه آمده ایم و باید ما را دریابد؛ و اگر آنان دروغ می گویند، ضرورتی ندارد که ما به تماشای آنجا برویم. همین طور که اشک می ریختم و خود را تسلّی می دادم، دست فروشی که تعدادی آیینه، مهر و تسبیح در دست داشت نزدم آمد و به انگلیسی و با لهجة شهر خودمان گفت: چرا ناراحتی؟ سر بلند کردم و جریان را برای او گفتم که ما برای کشف حقیقت به چندین کشور سفر کرده ایم و سال ها ریاضت کشیده ایم و اکنون که به اینجا آمده ایم، به حرم راهمان نمی دهند. اگفت: ناراحت نباش، برو، راهتان می دهند. گفتم: الآن ما به آنجا رفتیم و راهمان ندادند. گفت: آن وقت اجازه نداشتند. من در آن لحظه، فکر نکردم که چطور آن دست فروش به انگلیسی آن هم به لهجة محلی با من حرف زد و از کجا خبر داشت که قبلاً خادمان حرم اجازه نداشتند که ما را راه دهند و اکنون اجازه دارند؛ و چرا من راز دلم را برای او گفتم. بالاخره به طرف حرم راه افتادیم و وقتی به در صحن رسیدیم، خادم مانع ورود ما نشد. پیش خود گفتم، شاید ما را ندیده، برگشتیم و به او نگاه کردیم؛ اما او عکس العملی نشان نداد. وارد صحن شدیم و به راهرویی رسیدیم که جمعیّت انبوهی از آنجا وارد حرم می شدند، ما نیز همراه جمعیّت وارد راهرو شدیم. فشار جمعیّت ما را از این سو به آن سو می کشاند، تا این که به در حرم رسیدم و گرچه فشار جمعیّت زیاد بود، امّا ناگهان من احساس کردم که اطرافم خالی است و هر چه جلو رفتم، پیرامونم خلوت تر می شد و بدون مزاحمت، ناراحتی و فشار جمعیّت به پنجره های ضریح مقدّس رسیدم مشاهده کردم که در درون ضریح شخصی ایستاده. بی اختیار تعظیم و سلام کردم، آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چه می خواهی؟ من هر چه قبلاً در ذهنم بود، یک باره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگویم که چه می خواهم، چیزی به ذهنم نیامد؛ فقط یک مطلب به ذهنم آمد که در محضر حضرت گفتم و آن این بود که من شنیده ام در قرآن نوشته شده همة موجودات خدا را تسبیح می گویند. وقتی آن مطلب را عرض کردم، فرمودند: به تو نشان می دهم. بعد بی اختیار از حرم بیرون آمدم و باز احساس کردم که پیرامون من خلوت است و کسی مزاحم من نمی شود. خداحافظی کردم و از حرم خارج شدم، امّا مبهوت شده بودم. وقتی از حرم خارج شدم و به صحن وارد گردیدم، حالتی به من دست داد که می شنیدم هر آنچه پیرامون من هست، از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان، تسبیح می گویند. با مشاهدة این صحنه، دیگر چیز نفهمیدم و بی هوش بر روی زمین افتادم. پس از به هوش آمدن، خود را در اتاقی و بر روی تختی دیدم که عده ای آب به صورتم می ریختند تا به هوش آیم. پس از آن واقعه، من متوجه شدم که در عالم حقیقتی وجود دارد و آن حقیقت در اینجاست و انسان می تواند به مقامی برسد که مرگ و زندگی برای او یکسان باشد و او مرگ نداشته باشد و هم چنین پی بردم که قرآن راست می گوید که همه چیز تسبیح گوی خداست. نکتة جالب در داستان فوق این است که با آن رخداد خارق العاده همة حقایق از طریق شهود برای آن جوان ثابت شد. مسلّماً از طریق برهان و بررسی های علمی فرصت زیادی لازم بود که او به همة حقایق واقف گردد؛ چون وقتی خواهان شناخت خدا می شد، باید مدّتی را برای اثبات وجود خدا صرف می کرد و پس از آن، نوبت به اثبات نبوّت و پس از آن اثبات امامت و سایر مسائل می رسید. امّا با یک حادثه، همه چیز برای او ثابت شد: او با شناخت امام هشتم علیه السّلام و حقّانیّت ایشان، حقّانیّت شیعه و معتقدات آنان را نیز شناخت و دریافت که امام مرگ ندارد و مرگ ظاهری معصوم تأثیری در رفتار و تداوم فعالیّت ها و تصرفات تکوینی و معنوی ایشان ندارد. هم چنین حقّانیت قرآن و سایر مقدّسات و اصول مذهبی و دینی ما برای او ثابت شد.

« الذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا» ‹ عنکبوت، آیه 69›


+نوشته شده در سه شنبه 88/8/12ساعت 7:17 عصرتوسط | نظرات ( ) |